حافظ

غزل    ۱۰۰

 

دی پير می فروش که ذکرش به خير باد

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

 

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

 

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست

از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد

 

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ

در معرضی که تخت سليمان رود به باد

 

حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است

کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد

 

 

غزل    ۱۰۱

 

شراب و عيش نهان چيست کار بی‌بنياد

زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد

 

گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن

که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد

 

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد

 

قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش

ز کاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد

 

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند

که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

 

ز حسرت لب شيرين هنوز می‌بينم

که لاله می‌دمد از خون ديده فرهاد

 

مگر که لاله بدانست بی‌وفايی دهر

که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

 

بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم

مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد

 

نمی‌دهند اجازت مرا به سير و سفر

نسيم باد مصلا و آب رکن آباد

 

قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ

که بسته‌اند بر ابريشم طرب دل شاد

 

 

غزل    ۱۰۲

 

دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد

من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد

 

کارم بدان رسيد که همراز خود کنم

هر شام برق لامع و هر بامداد باد

 

در چين طره تو دل بی حفاظ من

هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد

 

امروز قدر پند عزيزان شناختم

يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

 

خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن

بند قبای غنچه گل می‌گشاد باد

 

از دست رفته بود وجود ضعيف من

صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

 

حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد

جان‌ها فدای مردم نيکونهاد باد

 

 

غزل    ۱۰۳

 

روز وصل دوستداران ياد باد

ياد باد آن روزگاران ياد باد

 

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران ياد باد

 

گر چه ياران فارغند از ياد من

از من ايشان را هزاران ياد باد

 

مبتلا گشتم در اين بند و بلا

کوشش آن حق گزاران ياد باد

 

گر چه صد رود است در چشمم مدام

زنده رود باغ کاران ياد باد

 

راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند

ای دريغا رازداران ياد باد

 

 

غزل    ۱۰۴

 

جمالت آفتاب هر نظر باد

ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

 

همای زلف شاهين شهپرت را

دل شاهان عالم زير پر باد

 

کسی کو بسته زلفت نباشد

چو زلفت درهم و زير و زبر باد

 

دلی کو عاشق رويت نباشد

هميشه غرقه در خون جگر باد

 

بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند

دل مجروح من پيشش سپر باد

 

چو لعل شکرينت بوسه بخشد

مذاق جان من ز او پرشکر باد

 

مرا از توست هر دم تازه عشقی

تو را هر ساعتی حسنی دگر باد

 

به جان مشتاق روی توست حافظ

تو را در حال مشتاقان نظر باد

 

 

غزل    ۱۰۵

 

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

ور نه انديشه اين کار فراموشش باد

 

آن که يک جرعه می از دست تواند دادن

دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

 

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد

 

شاه ترکان سخن مدعيان می‌شنود

شرمی از مظلمه خون سياووشش باد

 

گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت

جان فدای شکرين پسته خاموشش باد

 

چشمم از آينه داران خط و خالش گشت

لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد

 

نرگس مست نوازش کن مردم دارش

خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

 

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

 

 

غزل    ۱۰۶

 

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد

 

سلامت همه آفاق در سلامت توست

به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد

 

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست

که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

 

در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی

رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

 

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد

مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد

 

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند

بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

 

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

 

 

غزل    ۱۰۷

 

حسن تو هميشه در فزون باد

رويت همه ساله لاله گون باد

 

اندر سر ما خيال عشقت

هر روز که باد در فزون باد

 

هر سرو که در چمن درآيد

در خدمت قامتت نگون باد

 

چشمی که نه فتنه تو باشد

چون گوهر اشک غرق خون باد

 

چشم تو ز بهر دلربايی

در کردن سحر ذوفنون باد

 

هر جا که دليست در غم تو

بی صبر و قرار و بی سکون باد

 

قد همه دلبران عالم

پيش الف قدت چو نون باد

 

هر دل که ز عشق توست خالی

از حلقه وصل تو برون باد

 

لعل تو که هست جان حافظ

دور از لب مردمان دون باد

 

 

غزل    ۱۰۸

 

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

ساحت کون و مکان عرصه ميدان تو باد

 

زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست

ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد

 

ای که انشا عطارد صفت شوکت توست

عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد

 

طيره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد

غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد

 

نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

 

 

غزل    ۱۰۹

 

دير است که دلدار پيامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

 

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پيکی ندوانيد و سلامی نفرستاد

 

سوی من وحشی صفت عقل رميده

آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

 

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

 

فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

 

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد

 

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد

 

 

غزل    ۱۱۰

 

پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

 

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير

ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد

 

دردا که از آن آهوی مشکين سيه چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

 

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد

 

مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد

بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد

 

بس تجربه کرديم در اين دير مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

 

گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد

با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد

 

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد

 

 

غزل    ۱۱۱

 

عکس روی تو چو در آينه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

 

حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد

اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد

 

اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود

يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد

 

غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

 

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

 

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دايره گردش ايام افتاد

 

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

 

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

 

زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت

کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد

 

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد

 

صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی

زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

 

 

غزل    ۱۱۲

 

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد

صبر و آرام تواند به من مسکين داد

 

وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت

هم تواند کرمش داد من غمگين داد

 

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم

که عنان دل شيدا به لب شيرين داد

 

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست

آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد

 

خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن

هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد

 

بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی

خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد

 

در کف غصه دوران دل حافظ خون شد

از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد

 

 

غزل    ۱۱۳

 

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

که تاب من به جهان طره فلانی داد

 

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کليدش به دلستانی داد

 

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب

به موميايی لطف توام نشانی داد

 

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش

که دست دادش و ياری ناتوانی داد

 

برو معالجه خود کن ای نصيحتگو

شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد

 

گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت

دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد

 

 

غزل    ۱۱۴

 

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

 

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

 

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

 

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

 

چو جان فدای لبش شد خيال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

 

خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز

کز اين شکار فراوان به دام ما افتد

 

به نااميدی از اين در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

 

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسيم گلشن جان در مشام ما افتد

 

 

غزل    ۱۱۵

 

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

 

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

 

شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد

 

عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

 

بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال

چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

 

خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد

 

در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ

نشيند بر لب جويی و سروی در کنار آرد

 

 

غزل    ۱۱۶

 

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

محقق است که او حاصل بصر دارد

 

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت

نهاده‌ايم مگر او به تيغ بردارد

 

کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه

که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد

 

به پای بوس تو دست کسی رسيد که او

چو آستانه بدين در هميشه سر دارد

 

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب

که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

 

ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را

دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

 

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد

به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد

 

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد

چو لاله داغ هوايی که بر جگر دارد

 

 

غزل    ۱۱۷

 

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد

 

سر ما فرونيايد به کمان ابروی کس

که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد

 

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد

 

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله

به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد

 

شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن

مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد

 

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرييم

که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد

 

سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم

طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد

 

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

 

 

غزل    ۱۱۸

 

آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

 

آبی که خضر حيات از او يافت

در ميکده جو که جام دارد

 

سررشته جان به جام بگذار

کاين رشته از او نظام دارد

 

ما و می و زاهدان و تقوا

تا يار سر کدام دارد

 

بيرون ز لب تو ساقيا نيست

در دور کسی که کام دارد

 

نرگس همه شيوه‌های مستی

از چشم خوشت به وام دارد

 

ذکر رخ و زلف تو دلم را

ورديست که صبح و شام دارد

 

بر سينه ريش دردمندان

لعلت نمکی تمام دارد

 

در چاه ذقن چو حافظ ای جان

حسن تو دو صد غلام دارد

 

 

غزل    ۱۱۹

 

دلی که غيب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

 

به خط و خال گدايان مده خزينه دل

به دست شاهوشی ده که محترم دارد

 

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همت سروم که اين قدم دارد

 

رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

 

زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار

که عقل کل به صدت عيب متهم دارد

 

ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در اين حرم دارد

 

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

 

مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری

که جلوه نظر و شيوه کرم دارد

 

ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد

 

 

غزل    ۱۲۰

 

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

 

غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

 

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

 

ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می‌بينم

کمين از گوشه‌ای کرده‌ست و تير اندر کمان دارد

 

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد

 

بيفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد

 

چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد

 

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با ديگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

 

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صيدم کن

که آفت‌هاست در تاخير و طالب را زيان دارد

 

ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را

بدين سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

 

ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری

که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

 

چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

 

 

غزل    ۱۲۱

 

هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

 

حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

 

دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

 

لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد

 

به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را

که صدر مجلس عشرت گدای رهنشين دارد

 

چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان

که دوران ناتوانی‌ها بسی زير زمين دارد

 

بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است

که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد

 

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان

که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد

 

و گر گويد نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس

بگوييدش که سلطانی گدايی همنشين دارد

 

 

غزل    ۱۲۲

 

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

 

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

 

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

 

گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

 

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بينی

ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد

 

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت

ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد

 

سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری

که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

 

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ

به يادگار نسيم صبا نگه دارد

 

 

غزل    ۱۲۳

 

مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد

 

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد

 

پير دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد

 

محترم دار دلم کاين مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فر همايی دارد

 

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسايه گدايی دارد

 

اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد

 

ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد

 

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست

شادی روی کسی خور که صفايی دارد

 

خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعايی دارد

 

 

غزل    ۱۲۴

 

آن که از سنبل او غاليه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

 

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

 

ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف

آفتابيست که در پيش سحابی دارد

 

چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

 

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ريزد

فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

 

آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست

روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد

 

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

ترک مست است مگر ميل کبابی دارد

 

جان بيمار مرا نيست ز تو روی سال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

 

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

 

 

غزل    ۱۲۵

 

شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

 

شيوه حور و پری گر چه لطيف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

 

چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب

که به اميد تو خوش آب روانی دارد

 

گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آن جا

نه سواريست که در دست عنانی دارد

 

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد

 

خم ابروی تو در صنعت تيراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

 

در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

 

با خرابات نشينان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

 

مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

 

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:غزلیات حافظ,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 72
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 72
بازدید ماه : 241
بازدید کل : 5744
تعداد مطالب : 106
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1





اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

خدمات وبلاگ نویسان جوان