سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

 

ای نفس خرم باد صبا

از بر یار آمده‌ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح

مرغ سلیمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حریف

یا سخنی می‌رود اندر رضا

از در صلح آمده‌ای یا خلاف

با قدم خوف روم یا رجا

بار دگر گر به سر کوی دوست

بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف

چند کند صورت بی‌جان بقا

آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود

صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحتست

درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می‌زنم

روز دگر می‌شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت

در که نگیرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدی به کوه

کوه بنالد به زبان صدا




تاریخ: شنبه 30 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

 
دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من
تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه نیروی من
عشق به تاراج داد رخت صبوری دل
می‌نکند بخت شور خیمه ز پهلوی من
کرده‌ام از راه عشق چند گذر سوی او
او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من
جور کشم بنده وار ور کشدم حاکمست
خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من
ای گل خوش بوی من یاد کنی بعد از این
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من
 



تاریخ: شنبه 26 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

خواجوی کرمانی » غزلیات

 
توئی که لعل تو دست از عقیق کانی برد
فراقت از دل من لذت جوانی برد
ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی
نسیم مشک تتاری بارمغانی برد
چه نیکبخت سیاهست خال هندویت
که نیک پی بلب آب زندگانی برد
بساکه جان بلب آمد بانتظار لبت
ولیکن از لب من جان بلب توانی برد
بسا که مردمک چشم من ز خون جگر
بتحفه پیش خیال تو لعل کانی برد
خرد نشان دهان تو در نمی‌یابد
چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد
چو گشت حلقهٔ زلفت خمیده چون چوگان
ز دلبران جهان گوی دلستانی برد
به غمزه نرگس مستت بریخت خون دلم
ولیکن از بر من جان به ناتوانی برد
کمال شوق ز خواجو نگر که دیدهٔ او
سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد
 



تاریخ: شنبه 23 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

 
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن
ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی
روی امید سعدی بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی



تاریخ: شنبه 22 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

 

 
ترک من، ای من غلام روی تو
جمله ترکان جهان هندوی تو
لعل تو شیرین‌تر از آب حیات
زان بگو خوشتر چه باشد؟ روی تو
خرم آن عاشق، که بیند آشکار
بامدادان طلعت نیکوی تو
فرخ آن بی‌دل، که یابد هر سحر
از گل گلزار عالم بوی تو
حیف نبود ما چنین تشنه جگر؟
و آب حیوان رایگان در جوی تو
دل گرفتار کمند زلف تو
جان شکار غمزهٔ جادوی تو
غمزهٔ خونخوار تو کرد آنچه کرد
تا چه خواهد کرد با ما خوی تو؟
من چو سر در پای تو انداختم
بر سر آیم عاقبت چون موی تو
چون دل من در سر زلف تو شد
هم شود گه گاه همزانوی تو
هم ببیند جان جمال تو عیان
چون نهان شد در خم گیسوی تو
هم زمان جایی دگر سازی مقام
تا نیابد کس نشان و بوی تو
هر نفس جایی دگر پی گم کنی
تا عراقی ره نیابد سوی تو



تاریخ: شنبه 21 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات

 
مرا زمانه در آن آستانه جا داده‌ست
چنین مقام کسی را بگو کجا داده‌ست
خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب
که این معامله را هم به آشنا داده‌ست
تو مست گردش پیمانه‌اش چه می‌دانی
که دور نرگس ساقی به ما چه‌ها داده‌ست
به خون من صنمی پنجه را نگارین ساخت
که کشته را ز لب لعل خون بها داده‌است
چنان ز درد به جان آمدم که از رحمت
طبیب عشق به من مژدهٔ دوا داده‌ست
به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش
مرا نوید به سر چشمهٔ بقا داده‌ست
به خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم
که آن دو لعل گواهی به خون ما داده‌ست
خبر نداشت مگر از جراحت دل ما
که زلف مشک فشان بر کف صبا داده‌ست
خراش سینهٔ صاحب‌دلان فزون‌تر شد
تراش خط مگر آن چهره را صفا داده‌ست
کمال حسن به یوسف رسید روز ازل
جمال وجه حسن دولت خدا داده‌ست
مهی نشانده به روز سیه فروغی را
که آفتاب فروزنده را ضیا داده‌ست



تاریخ: شنبه 20 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

امیرخسرو دهلوی » گزیده اشعار » غزلیات

 
چشمم ار بی‌تو جهان بیند بگیرش عیب ازانک
خیرهٔ بی‌دیدهٔ آلودهٔ تر دامنی است
ساقیا گر می خورم بی تو نگویی کان می است
مردنم را شربتی و آتشم را روغنی است
اندران مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق
ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنی است
عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل
مرغ دشت است آنکه عاشق برجو و بر ارزنی است
هر شبی خسرو که گوید سینهٔ در کویت بدرد
زیر دیوار تو سلطان پاسبان چوبک زنی است
 



تاریخ: شنبه 18 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

 
زلف او بر رخ چو جولان می‌کند
مشک را در شهر ارزان می‌کند
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان می‌کند
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان می‌کند
من همه قصد وصالش می‌کنم
وان ستمگر عزم هجران می‌کند
گر نمکدان پرشکر خواهی مترس
تلخیی کان شکرستان می‌کند
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان می‌کند
از وفاها هر چه بتوان می‌کنم
وز جفاها هر چه نتوان می‌کند



تاریخ: شنبه 17 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

سرنی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ
پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود

چشمه فریاد مظلومیت لب تشنگان
در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبود

زخمه زخمی ترین فریاد، در چنگ سکوت
از طراز نغمه وا می ماند اگر زینب نبود

در طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخ
در گلوی چشم ها می ماند اگر زینب نبود

ذوالجناح دادخواهی، بی سوار و بی لگام
در بیابان ها رها می ماند اگر زینب نبود

در عبور از بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنه ها می ماند اگر زینب نبود




تاریخ: چهار شنبه 14 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

شعر زیر از موزون اصفهانی که بحق شعری زیباست :

زینب آن بانوی عظمایی که دست قدرتش
کهکشان چرخ را بر پا طناب انداخته
شمسه کاخ جلال و رفعتش از فرط نور
مِهر عالم تاب را٬از آب و تاب انداخته
دختر مرد دوعالم٬آنکه گاهِ خشم خویش
رَعشه بر این چارمام و هفت باب انداخته
این همان بانوست٬که از نطق و بیان همچون علی
انقلاب از کوفه تا شام خراب انداخته
گر زبانش ذوالفقارحیدری نَبود چرا؟
خصم را دردل شرر٬همچون شهاب انداخته
همتش چون بازوی خیبر گشای حیدریست
بارگاه کفر٬را در انقلاب انداخته
کشتی دین٬کربلا شد غرق از طوفان کفر
همت زینب زنو آنرا بر آب انداخته
حِلم او٬صبر و توانایی زدست صبر برد
عِلم او٬از دست هر دانا کتاب انداخته
تا قیامت وصف او "موزون"اگر گویی کم است
زان که حق او را چو خود در احتجاب انداخته
 



تاریخ: چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

 

 
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی
ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما
جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما
سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما



تاریخ: سه شنبه 5 دی 1391برچسب:سعدی,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 138
بازدید ماه : 138
بازدید کل : 5641
تعداد مطالب : 106
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1





اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

خدمات وبلاگ نویسان جوان