ترسم که اشک در غم ما پرده در شود | وین راز سر به مهر به عالم سمر شود | |
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر | آری شود ولیک به خون جگر شود | |
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه | کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود | |
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان | باشد کز آن میانه یکی کارگر شود | |
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو | لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود | |
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من | آری به یمن لطف شما خاک زر شود | |
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب | یا رب مباد آن که گدا معتبر شود | |
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی | مقبول طبع مردم صاحب نظر شود | |
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست | سرها بر آستانه او خاک در شود | |
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست | دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود |
جوان بخت جهانم
کــه پــــیش چــــشم بیمـــارت بمیرم
نصاب حسن در حد کمــــــــال است
زکاتم ده که مسکین و فــــقــــیـــــرم
قدح پر کن که من در دولــــت عشق
جوانـــبخت جــــهانم گـــــر چه پیرم
چـــنان پر شد فضای سینه از دوست
کـــه فــکر خویش گم شد از ضمیرم
مبــــــادا جز حساب مطرب و می
اگـــــر حـــــرفی کشد کلـــک دبیرم
در این غوغا که کس کس را نـپرسد
من از پیر مغــــان مــــنت پـــــذیرم
خوشـا آن دم که اســـــتغنای مستــی
فراغــــت بـــخشد از شــاه و وزیرم
چو طفلان تـــا کی ای زاهد فریبــی
به سیب بوستــــان و شهد و شیـــرم
قراری بسته ام بـــامی فـــــروشــان
که روز غم به جُز ساغر نـــــگیرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
زبام عرش می آیـــــــد صفــــــیرم
چو حافظ گنج او در سینـــــه دارم
اگر چه مـــدعی بیند حقــــیرم
حافظ9
در نظربازی ما بیخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند
حافظ8
جام می و خون دل هر يک به کسی دادند
در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی اين بود
کاين شاهد بازاری وان پرده نشين باشد
دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمیگيرد
ز هر در میدهم پندش وليکن در نمیگيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمیگيرد
حافظ6
دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد
حافظ5
شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت
روی مه پيکر او سير نديديم و برفت
گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
حافظ 4
غرض ز مسجد و ميخانهام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
حافظ ۳
آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد هر دلی از حلقهای در ذکر يارب يارب است