غزل ۱۲۶
جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد
هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد
با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است
دردا که اين معما شرح و بيان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد
چنگ خميده قامت میخواندت به عشرت
بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد
ای دل طريق رندی از محتسب بياموز
مست است و در حق او کس اين گمان ندارد
احوال گنج قارون کايام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربريده بند زبان ندارد
کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ
زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
غزل ۱۲۷
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آينه دانی که تاب آه ندارد
شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت
چشم دريده ادب نگاه ندارد
ديدم و آن چشم دل سيه که تو داری
جانب هيچ آشنا نگاه ندارد
رطل گرانم ده ای مريد خرابات
شادی شيخی که خانقاه ندارد
خون خور و خامش نشين که آن دل نازک
طاقت فرياد دادخواه ندارد
گو برو و آستين به خون جگر شوی
هر که در اين آستانه راه ندارد
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کيست که او داغ آن سياه ندارد
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عيب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد
غزل ۱۲۸
نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ايمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خيال اين همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد
جام مينايی می سد ره تنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد
غزل ۱۲۹
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از اين ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از اين دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعيفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد
طبيب عشق منم باده ده که اين معجون
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامی خدای را ببرد
غزل ۱۳۰
سحر بلبل حکايت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنينم
که کار خير بی روی و ريا کرد
من از بيگانگان ديگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسيم صبحگاهی
که درد شب نشينان را دوا کرد
نقاب گل کشيد و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از ميان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ريا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دين بوالوفا کرد
غزل ۱۳۱
بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد
بهای باده چون لعل چيست جوهر عقل
بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
به روی يار نظر کن ز ديده منت دار
که کار ديده نظر از سر بصارت کرد
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد
غزل ۱۳۲
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که ميخانه را زيارت کرد
همين که ساغر زرين خور نهان گرديد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب
چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد
غزل ۱۳۳
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنياد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بيضه در کلاه
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان
ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم
زان چه آستين کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
ای کبک خوش خرام کجا میروی بايست
غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ريا بینياز کرد
غزل ۱۳۴
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد
طوطی ای را به خيال شکری دل خوش بود
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد
قره العين من آن ميوه دل يادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که اميد کرمم همره اين محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فيروزه طربخانه از اين کهگل کرد
آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ايام مرا غافل کرد
غزل ۱۳۵
چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دين
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد
به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قديم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گيسوی يار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد
غزل ۱۳۶
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايم
اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروبالای من آن گه که درآيد به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
نظر پاک تواند رخ جانان ديدن
که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد
غيرتم کشت که محبوب جهانی ليکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
من چه گويم که تو را نازکی طبع لطيف
تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست
طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد
غزل ۱۳۷
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که اين بازی توان کرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گويم که با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گريه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتياقم قصد جان کرد
ميان مهربانان کی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد
غزل ۱۳۸
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک
رهنمونيم به پای علم داد نکرد
دل به اميد صدايی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد
سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشيان در شکن طره شمشاد نکرد
شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار
زان که چالاکتر از اين حرکت باد نکرد
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد
غزليات عراقيست سرود حافظ
که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد
غزل ۱۳۹
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد
سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد
میخواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
جانا کدام سنگدل بیکفايتيست
کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد
کلک زبان بريده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
غزل ۱۴۰
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد
يا بخت من طريق مروت فروگذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که ديد روی تو بوسيد چشم من
کاری که کرد ديده من بی نظر نکرد
من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
غزل ۱۴۱
ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد
اشک من رنگ شفق يافت ز بیمهری يار
طالع بیشفقت بين که در اين کار چه کرد
برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقيا جام میام ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد اين دايره مينايی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد
غزل ۱۴۲
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد
تا نگويند حريفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد
غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد
غزل ۱۴۳
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا میکرد
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما میکرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا میکرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم
گفت آن روز که اين گنبد مينا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیديدش و از دور خدا را میکرد
اين همه شعبده خويش که میکرد اين جا
سامری پيش عصا و يد بيضا میکرد
گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا میکرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بکنند آن چه مسيحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست
گفت حافظ گلهای از دل شيدا میکرد
غزل ۱۴۴
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد
گدايی در ميخانه طرفه اکسيريست
گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی
که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد
تو کز سرای طبيعت نمیروی بيرون
کجا به کوی طريقت گذر توانی کرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فيض بخشی اهل نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
دلا ز نور هدايت گر آگهی يابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقيقت گذر توانی کرد
غزل ۱۴۵
چه مستيست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و اين باده از کجا آورد
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گره گشا آورد
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سليمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد
مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درويش يک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
غزل ۱۴۶
صبا وقت سحر بويی ز زلف يار میآورد
دل شوريده ما را به بو در کار میآورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار میآورد
فروغ ماه میديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار میآورد
ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی میريخت خون و ره بدان هنجار میآورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار میآورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح میفرمود اگر زنار میآورد
عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پيامی بر سر بيمار میآورد
عجب میداشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولی منعش نمیکردم که صوفی وار میآورد
غزل ۱۴۷
نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهيم جامه چاک
بدين نويد که باد سحرگهی آورد
بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز برای دل رهی آورد
همیرويم به شيراز با عنايت بخت
زهی رفيق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد
چه نالهها که رسيد از دلم به خرمن ماه
چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رايت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
غزل ۱۴۸
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد
هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبی که مست گيرد
در بحر فتادهام چو ماهی
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتادهام به زاری
آيا بود آن که دست گيرد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گيرد
غزل ۱۴۹
دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمیگيرد
ز هر در میدهم پندش وليکن در نمیگيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمیگيرد
بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نمیگيرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمیگيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير می فروشانش به جامی بر نمیگيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمیگيرد
سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگيرد
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبينم مگر ساغر نمیگيرد
ميان گريه میخندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نمیگيرد
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمیگيرد
سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگيرد
من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگيرد اين آتش زمانی ور نمیگيرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمیداند رهی ديگر نمیگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگيرد
نظرات شما عزیزان: