حافظ

غزل    ۵۰

 

به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است

بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است

 

گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما

به دست باش که خيری به جای خويشتن است

 

به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع

شبان تيره مرادم فنای خويشتن است

 

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل

مکن که آن گل خندان برای خويشتن است

 

به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج

که نافه‌هاش ز بند قبای خويشتن است

 

مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر

که گنج عافيتت در سرای خويشتن است

 

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او

هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است

 

 

غزل    ۵۱

 

لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است

وز پی ديدن او دادن جان کار من است

 

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز

هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

 

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو

شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

 

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا

عشق آن لولی سرمست خريدار من است

 

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش

فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

 

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران

کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

 

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود

نرگس او که طبيب دل بيمار من است

 

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت

يار شيرين سخن نادره گفتار من است

 

 

غزل    ۵۲

 

روزگاريست که سودای بتان دين من است

غم اين کار نشاط دل غمگين من است

 

ديدن روی تو را ديده جان بين بايد

وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است

 

يار من باش که زيب فلک و زينت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروين من است

 

تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است

 

دولت فقر خدايا به من ارزانی دار

کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است

 

واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش

زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است

 

يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست

که مغيلان طريقش گل و نسرين من است

 

حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است

 

 

غزل    ۵۳

 

منم که گوشه ميخانه خانقاه من است

دعای پير مغان ورد صبحگاه من است

 

گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک

نوای من به سحر آه عذرخواه من است

 

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

گدای خاک در دوست پادشاه من است

 

غرض ز مسجد و ميخانه‌ام وصال شماست

جز اين خيال ندارم خدا گواه من است

 

مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی

رميدن از در دولت نه رسم و راه من است

 

از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی

فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است

 

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ

تو در طريق ادب باش و گو گناه من است

 

 

غزل    ۵۴

 

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است

ببين که در طلبت حال مردمان چون است

 

به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت

ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

 

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو

اگر طلوع کند طالعم همايون است

 

حکايت لب شيرين کلام فرهاد است

شکنج طره ليلی مقام مجنون است

 

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است

سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است

 

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی

که رنج خاطرم از جور دور گردون است

 

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز

کنار دامن من همچو رود جيحون است

 

چگونه شاد شود اندرون غمگينم

به اختيار که از اختيار بيرون است

 

ز بيخودی طلب يار می‌کند حافظ

چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

 

 

غزل    ۵۵

 

خم زلف تو دام کفر و دين است

ز کارستان او يک شمه اين است

 

جمالت معجز حسن است ليکن

حديث غمزه‌ات سحر مبين است

 

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد

که دايم با کمان اندر کمين است

 

بر آن چشم سيه صد آفرين باد

که در عاشق کشی سحرآفرين است

 

عجب علميست علم هيت عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمين است

 

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

حسابش با کرام الکاتبين است

 

مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن

که دل برد و کنون دربند دين است

 

 

غزل    ۵۶

 

دل سراپرده محبت اوست

ديده آيينه دار طلعت اوست

 

من که سر درنياورم به دو کون

گردنم زير بار منت اوست

 

تو و طوبی و ما و قامت يار

فکر هر کس به قدر همت اوست

 

گر من آلوده دامنم چه عجب

همه عالم گواه عصمت اوست

 

من که باشم در آن حرم که صبا

پرده دار حريم حرمت اوست

 

بی خيالش مباد منظر چشم

زان که اين گوشه جای خلوت اوست

 

هر گل نو که شد چمن آرای

ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

 

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

هر کسی پنج روز نوبت اوست

 

ملکت عاشقی و گنج طرب

هر چه دارم ز يمن همت اوست

 

من و دل گر فدا شديم چه باک

غرض اندر ميان سلامت اوست

 

فقر ظاهر مبين که حافظ را

سينه گنجينه محبت اوست

 

 

غزل    ۵۷

 

آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست

چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست

 

گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی

او سليمان زمان است که خاتم با اوست

 

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

 

خال مشکين که بدان عارض گندمگون است

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

 

دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

 

با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل

کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست

 

حافظ از معتقدان است گرامی دارش

زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست

 

 

غزل    ۵۸

 

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

 

نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر

نهادم آينه‌ها در مقابل رخ دوست

 

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد

که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست

 

نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس

بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست

 

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را

که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست

 

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

 

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است

چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست

 

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت

چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

 

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است

که داغدار ازل همچو لاله خودروست

 

 

غزل    ۵۹

 

دارم اميد عاطفتی از جانب دوست

کردم جنايتی و اميدم به عفو اوست

 

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست

 

چندان گريستم که هر کس که برگذشت

در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست

 

هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان

موی است آن ميان و ندانم که آن چه موست

 

دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت

از ديده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست

 

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

 

عمريست تا ز زلف تو بويی شنيده‌ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست

 

حافظ بد است حال پريشان تو ولی

بر بوی زلف يار پريشانيت نکوست

 

 

غزل    ۶۰

 

آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست

آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

 

خوش می‌دهد نشان جلال و جمال يار

خوش می‌کند حکايت عز و وقار دوست

 

دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم

زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست

 

شکر خدا که از مدد بخت کارساز

بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست

 

سير سپهر و دور قمر را چه اختيار

در گردشند بر حسب اختيار دوست

 

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

 

کحل الجواهری به من آر ای نسيم صبح

زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست

 

ماييم و آستانه عشق و سر نياز

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

 

دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک

منت خدای را که نيم شرمسار دوست

 

 

غزل    ۶۱

 

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بيار نفحه‌ای از گيسوی معنبر دوست

 

به جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست

 

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای ديده بياور غباری از در دوست

 

من گدا و تمنای وصل او هيهات

مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

 

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

 

اگر چه دوست به چيزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست

 

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست

 

 

غزل    ۶۲

 

مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

 

واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

 

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر اميد دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

 

سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست

 

بس نگويم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست

 

گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

 

ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست

 

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

 

 

غزل    ۶۳

 

روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست

در غنچه‌ای هنوز و صدت عندليب هست

 

گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست

چون من در آن ديار هزاران غريب هست

 

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست

هر جا که هست پرتو روی حبيب هست

 

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند

ناقوس دير راهب و نام صليب هست

 

عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد

ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

 

فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست

هم قصه‌ای غريب و حديثی عجيب هست

 

 

غزل    ۶۴

 

اگر چه عرض هنر پيش يار بی‌ادبيست

زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست

 

پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن

بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست

 

در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست

 

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد

که کام بخشی او را بهانه بی سببيست

 

به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط

مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست

 

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر

که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست

 

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبيست

 

بيار می که چو حافظ هزارم استظهار

به گريه سحری و نياز نيم شبيست

 

 

غزل    ۶۵

 

خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست

 

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نيست که انجام کار چيست

 

پيوند عمر بسته به موييست هوش دار

غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

 

معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست

 

مستور و مست هر دو چو از يک قبيله‌اند

ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست

 

راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست

 

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست

 

زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست

تا در ميانه خواسته کردگار چيست

 

 

غزل    ۶۶

 

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست

که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست

 

در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاريست

 

بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق

که مست جام غروريم و نام هشياريست

 

خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست

که زير سلسله رفتن طريق عياريست

 

لطيفه‌ايست نهانی که عشق از او خيزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

 

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در اين کار و بار دلداريست

 

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست

 

بر آستان تو مشکل توان رسيد آری

عروج بر فلک سروری به دشواريست

 

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌ديدم

زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست

 

دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ

که رستگاری جاويد در کم آزاريست

 

 

غزل    ۶۷

 

يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست

جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست

 

حاليا خانه برانداز دل و دين من است

تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کيست

 

باده لعل لبش کز لب من دور مباد

راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست

 

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو

بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست

 

می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد

که دل نازک او مايل افسانه کيست

 

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين

در يکتای که و گوهر يک دانه کيست

 

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو

زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست

 

 

غزل    ۶۸

 

ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست

 

مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او

عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست

 

می‌چکد شير هنوز از لب همچون شکرش

گر چه در شيوه گری هر مژه‌اش قتاليست

 

ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر

وه که در کار غريبان عجبت اهماليست

 

بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد

که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست

 

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نيت خير مگردان که مبارک فاليست

 

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد

حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست

 

 

غزل    ۶۹

 

کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست

در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست

 

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشينان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست

 

روی تو مگر آينه لطف الهيست

حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست

 

نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم

مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست

 

از بهر خدا زلف مپيرای که ما را

شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست

 

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز

در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست

 

تيمار غريبان اثر ذکر جميل است

جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست

 

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر

گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست

 

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست

 

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست

 

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی

جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست

 

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ

فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

 

 

غزل    ۷۰

 

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست

دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست

 

اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد

گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست

 

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی

طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست

 

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار

مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست

 

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد

هر که را در طلبت همت او قاصر نيست

 

از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز

زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست

 

من که در آتش سودای تو آهی نزنم

کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست

 

روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم

که پريشانی اين سلسله را آخر نيست

 

سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست

کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست

 

 

غزل    ۷۱

 

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست

در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست

 

در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست

در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست

 

تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

 

چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش

زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

 

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است

کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

 

صاحب ديوان ما گويی نمی‌داند حساب

کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست

 

هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

 

بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست

 

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست

 

بنده پير خراباتم که لطفش دايم است

ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

 

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست

عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست

 

 

غزل    ۷۲

 

راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست

 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست

 

ما را ز منع عقل مترسان و می بيار

کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست

 

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست

 

او را به چشم پاک توان ديد چون هلال

هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست

 

فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست

 

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو

حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

 

 

غزل    ۷۳

 

روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست

منت خاک درت بر بصری نيست که نيست

 

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری

سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست

 

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب

خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست

 

تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی

سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست

 

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست

 

من از اين طالع شوريده برنجم ور نی

بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست

 

از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست

 

مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست

 

شير در باديه عشق تو روباه شود

آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست

 

آب چشمم که بر او منت خاک در توست

زير صد منت او خاک دری نيست که نيست

 

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست

ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست

 

غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت هنری نيست که نيست

 

 

غزل    ۷۴

 

حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست

باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست

 

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

 

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش

که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست

 

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار

ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

 

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری

خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست

 

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست

 

زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار

که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

 

دردمندی من سوخته زار و نزار

ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

 

نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی

پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

 

 

غزل    ۷۵

 

خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست

تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست

 

از لبت شير روان بود که من می‌گفتم

اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست

 

جان درازی تو بادا که يقين می‌دانم

در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست

 

مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق

ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست

 

دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت

ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست

 

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد

حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:حافظ,
ارسال توسط میر محمد حسینی سفیدان جدید

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 186
بازدید کل : 5689
تعداد مطالب : 106
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1





اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

خدمات وبلاگ نویسان جوان