جوان بخت جهانم
کــه پــــیش چــــشم بیمـــارت بمیرم
نصاب حسن در حد کمــــــــال است
زکاتم ده که مسکین و فــــقــــیـــــرم
قدح پر کن که من در دولــــت عشق
جوانـــبخت جــــهانم گـــــر چه پیرم
چـــنان پر شد فضای سینه از دوست
کـــه فــکر خویش گم شد از ضمیرم
مبــــــادا جز حساب مطرب و می
اگـــــر حـــــرفی کشد کلـــک دبیرم
در این غوغا که کس کس را نـپرسد
من از پیر مغــــان مــــنت پـــــذیرم
خوشـا آن دم که اســـــتغنای مستــی
فراغــــت بـــخشد از شــاه و وزیرم
چو طفلان تـــا کی ای زاهد فریبــی
به سیب بوستــــان و شهد و شیـــرم
قراری بسته ام بـــامی فـــــروشــان
که روز غم به جُز ساغر نـــــگیرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
زبام عرش می آیـــــــد صفــــــیرم
چو حافظ گنج او در سینـــــه دارم
اگر چه مـــدعی بیند حقــــیرم
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفريد
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
خانه دوست كجاست
سفرکرده
کجا سفر رفتی
که بی خبر رفتی
اشکم را چرا ندیدی ؟
از دلِ من چرا بریدی ؟
پا از من ، چرا کشیدی ؟
که پیش چشمم ، بر دگر رفتی
پا از من ، چرا کشیدی ؟
که پیش چشمم ، بر دگر رفتی
بیا به بالینم ، که جان مسکینم
تابِ غم ، دگر ندارد
جز بر تو نظر ندارد
جان ، بی تو ثمر ندارد
مگر چه کردم ؟
که بی خبر رفتی
چه قصّه ها که از وفا گفتی با من
تو بی محبتی کنون جانا یا من
تو چنان شرر ، به خدا خبر ، ز خدا نداری
رَوَد آتش از ، سرِ آن سرا ، که تو پاگذاری
سوزِ دلم را تو ندانی
آتش جانم ننشانی
با غمت ، درآمیزم ، از بلا نپرهیزم
پیش از آن برم بنشین کز میانه برخیزم
رو به تو کردم ، به خدا خو به تو کردم ، که هم آغوش تو باشم
دل به تو بستم ، به امیدت بنشستم ، که قدح نوش تو باشم
چه شود اگر نفس سحر ، خبری ، زِ توآرد
به کس دگر ، نکنم نظر که دلم ، نگذارد
رو به تو کردم ، به خدا خو به تو کردم ، که هم آغوش تو باشم
دل به تو بستم ، به امیدت بنشستم ، که قدح نوش تو باشم
چه شود اگر نفس سحر ، خبری ، زِ توآرد
به کس دگر ، نکنم نظر که دلم ، نگذارد
رفتی و صبر و قرار مرا بردی بردی
طاقت این دلِ زارِ مرا بردی بردی
رفتی و صبر و قرار مرا بردی بردی
طاقت این دلِ زارِ مرا بردی بردی
کجا سفر رفتی
که بی خبر رفتی
زمستان است
شعري از: مهدی اخوان ثالث
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
حافظ9
در نظربازی ما بیخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند
حافظ8
جام می و خون دل هر يک به کسی دادند
در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی اين بود
کاين شاهد بازاری وان پرده نشين باشد
دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمیگيرد
ز هر در میدهم پندش وليکن در نمیگيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمیگيرد
حافظ6
دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد
حافظ5
شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت
روی مه پيکر او سير نديديم و برفت
گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
حافظ 4
غرض ز مسجد و ميخانهام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
حافظ ۳
آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد هر دلی از حلقهای در ذکر يارب يارب است
فروغ فرخزاد
گناه گنه كردم گناهی پر ز لذت كنار پيكری لرزان و مدهوش خداوندا چه می دانم چه كردم در آن خلوتگه تاريك و خاموش در آن خلوتگه تاريك و خاموش نگه كردم بچشم پر ز رازش دلم در سينه بی تابانه لرزيد ز خواهش های چشم پر نيازش
"بهجت آباد خاطرسی"شعری زیبا و نغز از استاد شهریار
یاشاسن وطنیم ایران یاشاسن آنایوردوم آذربایجان
ولدوز سایاراق گوزله میشم هر گئجه یاری
گج گلمه ده دیر یار یئنه اولموش گئجه یاری
گؤزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیر سس
باتمیش گولاغیم گؤرنه دؤشور مکده دی داری